گیجی

 

چندروز پیش یه متن ادبی پیچش داره عاشقانه نوشته بودم ومی خواستم پست بعدی وبلاگم اون باشه ،اما دلم یه جوری بود هی این پا اون پا می کردم که نیام آپ کنم. تا اینکه خود عشقمو دیدم،از دور که دیدمش خیلی خوشحال شدم ولی نزدیک که اومدمیه دفه حالم ازش بهم خورد باورتون می شه؟! یهو ازش متنفر شدم بدون هیچ دلیلی!! به چشاش که نگاه کردم احساس کردم هیچ کسی تو دنیا نمی تونه باشه که انقدر من ازش بدم بیاد! انزجارو تنفر وجودمو گرفت، درست به همون سرعت وسادگی که عشق وجودمو گرفته بود. یک قدم که دور شدم فقط تنفر بود ، دو قدم که دور شدمتعجب هم بود ، سه قدم که ذور شدم به کلی دنیام بهم ریخت حالم از خودم وزندکیم بهم خورد انگار همه چیز پوچ شد.گیج شدم(هنوزم هستم)من که تا دیروزمنتظر یه نگته اون بودم چرا حالا این طوری ازش بدممیاد که یه ثانیه هم نمی تونم تحملش کنم؟!نمی فهمم... اشکال از منه ؟ یا از اونه؟ یا از عشقه؟...نمی دونم ماباهم رو راست نیستیم؛ شاید از اینه، گرچه ما هیچ وقت باهم نبودیم... احساس می کنم خودمو گول زدم.احساس حماقت می کنم وپوچی. فکر میکنم این اصلا اون تجربه ای نبود که باید می داشتم.